تاريخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 | 19:4 | نويسنده : صدف


تاريخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 | 19:4 | نويسنده : صدف

 

 
شیره این درخت شباهت بسیاری به خون جانداران دارد، اما به دلیل مصارف دارویی از این شیره در جهت ساخت داروهای بسیاری استفاده می شود.
 
پتروکارپوس آنگولنسیس، نام گونه ای از درخت ساج است که در کشورهای آفریقایی یافت می شود و نکته جالب در خصوص آن این است که شیره این درخت شباهت بسیاری به خون جانداران دارد، اما به دلیل مصارف دارویی از این شیره در جهت ساخت داروهای بسیاری استفاده می شود.

 
درخت عجیبی که خون می گرید! + عکس

درخت عجیبی که خون می گرید! + عکس
 
 

تاريخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 | 19:3 | نويسنده : صدف

 

طنزهای فامیلی

رفتـــم خونه بــابــابزرگم؛ داییـــمم اومده بوده ماشیــنمو تو حیاط میبینـــه!میــاد تو به خیالٍ اینکــه مــن خوابیــدم رو مبل و ملافه ام روم هستش! از رو مبــل میندازتــم پاییــن و میگه: تنٍ لش؟! خوابتــو میــاری خونــه مــامــانی؟!
یهــو بــابــابزرگم پخش میشــه رو پارکت!
منــم از همه جا بیخبر از دسشویی اومدم دیدم داییــم داره زمیــنُ گاز میزه و از بــابــاجون معذرت میخاد!
بعدش قضیه رو گفته بــابــاجون میگه: دیدی امیـــر؟! مــن پیش مرگــت شدم حالا بیا رگ گیــریم کن پســرٍگلــم! به داییم میگــه: سببٍ خیــر شدی علیـــرضاجون؟!
یعنـــی فــدا هرچی بــابــاجونٍ جیگـــرٍ بشم مــن!
بــابــابزرگـــه فرصت طلبـــه داریـــــم؟
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دختر عمم 8 سالشه اومدن خونمون در رابطه با تهیه کننده مستندهای نشنال ژئوگرافیک صحبت میکرد.من تا 15 سالگی جلو پنکه صدای اورنگوتال در میاوردم اطرافیانم تشویقم میکردن. استعدادو ببین
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
یکی از دوستام هست هر وقت زنگ میزنم خونشون میگه مهمون داریم منم بهش گفتم اگه روزی یه مهمونم داشته باشین همه ی اعضای سازمان ملل و یونیسف هم که اومده بودن خونتون تا حالا تموم شده بودن
فک و فامییییییییییییله دارن ماشالا هزار پا
دوستم
مهموناشون
کاخ سفید رو سیاه شده
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مادرم زنگ زده خوابگاه بهش میگم مامان کار دارم یه 30 دقیقه دیگه زنگ بزن ...
برگشته میگه من دیگه وقت ندارم شتلق گوشیو گذاشته الان یه هفتست بهم زنگ نمیزنه !!!!!!!
خوب چیکار کنم که کار داشتم مادر من
مامانه حساس که ماداریم !!!!!!
والله
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
 من یه خواهرزاده ی 3ساله دارم آقا... وقتی بیکارتوخونه نشستم باورکنیدتاجوابشوندم تا24ساعت فقط خواهدگفت=دایی.علیییییی.وقتی هم جوابشو میدم فقط نگام میکنه تازه وقتی هم میزنه زیرگریه میپرسیم چی شد میگه دایی زد... من تااینحدم یعنی لطفا مسعولین رسیدگی کنن این بچه های دهه ی جدید چشونه
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
یه روز سرد زمستونی با،بابام تو حیاط وایسادیم! باباهه برگشته بهم میگه برو در حیاطو ببند،هوا سرده، مام رفتیم،رسیدم نزدیک در به خودم گفتم؛یعنی در حیاطو ببندم هوا گرم میشه! برگشتم .باباهه رو نگاه کردم! دیدم یه لبخند خفنی رو لبشه!نگو منو سوژه کرده! اینم باباست ما داریم واقها تو بگو!!!!!!



تاريخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 | 19:2 | نويسنده : صدف



تا حالا دقت کردین
هر چی خوارکی خوشمزه است برای بدن مضره



تا حالا دقت کردین
ساقدوش حداقل ۱۷ برابر داماد به خودش می رسه



تا حالا دقت کردین
انتظار آماده شدن شام از هر انتظاری سخت تره



تا حالا دقت کردین
وقتی دارین یه کاسه آجیل می خورین وقتی همش تخمه می مونه
لابه لای تخمه ژاپنی ها یه پسته پیدا می کنی چه حالی میده




تا حالا دقت کردین
مردم یه عمر زور می زنن معروف شن
بعد عینک دودی میزنن که شناخته نشن



تا حالا دقت کردین
ایران که هستیم توی سوپرمارکت دنبال جنس خارجی میگردیم
بعد خارج که میریم، میافتیم دنبال جنس ایرانی



تا حالا دقت کردین
وقتی ۵ ثانیه قبل از آلارم موبایل بیدار می شیم و اونو خاموش می کنیم
احساس می کنیم بمب خنثی کردیم


تاريخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 | 19:0 | نويسنده : صدف

 

طنز باحال و خواندنی ، توهم جالب یک مرد


مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه.

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.